ابرکوه سرپرستی یزد فردا:دخترك با انگشت كوچكش دانههاي درشت اشك را از گونه برچيد و به صورت غبار گرفته زمين پاشيد و به حالت التماس تنها بر خاك نشست و آه عميقي از دل بسوي زمين خاموش قبرستان پرتاب كرد.
تمام حس نيمه جان زانوهاي كوچكش با نگاه به عكس قاب گرفته از دست رفت، و بياختيار روي شنهاي داغ آرميد. انگار كه ضربات اشعههاي آفتاب را حس نميكرد. لباس سرخ گلدارش كه اكنون ديگر خاكي شده بود تنها فرش گسترده زير پايش بود. نگاه بيرمقش را از اطراف جمع كرد و بار ديگر محو نگاهي شد كه از درون قاب غبار گرفته شيشهاي بيآنكه پلك بزند به او خيره شده بود و با اينكه چهره درون قاب لبخندي عميق به او ميزد ولي او هرگز پاسخ لبخند را با تبسمي هر چند گذرا نميداد. هر بار كه خنده آن لبهاي معصوم را ميديد صداي قهقهه سربازان دشمن را ميشنيد هنگامي كه دار و ندارشان را به هم ميريختند و آذوقههاشان را با خود ميبردند. يادش ميآمد نالهاي تلخ مادر را در سوگ خواهر، بار ديگر اشكها را با انگشتان لرزانش به شيشه تيره قاب هديه كرد و آن را پاك نمود.
لبهاي خشكيده اش را به سختي گشود و درد دل آغاز كرد اين كار هر روز او بود مثل هميشه تمام آنچه اتفاق ميافتاد و آنچه را كه آرزو داشت اتفاق بيفتد همه را براي خواهر در خاك آرميدهاش مو به مو تعريف ميكرد، گاه بيآنكه به خاموشي مطلق او توجه داشته باشد از او سؤال ميكرد منتظر پاسخ ميماند و وقتي جوابي نمي شنيد با عصبانيت سيلي به سنگ مزارش ميكوبيد و ميگفت: هنوز با من قهري؟! من كه بخاطر اون اتفاق معذرت خواستم… خيلي خوب حق با تو بود بيا آشتي كنيم… اما باز هم جوابي نميشنيد … و دوباره به حرفهايش ادامه ميداد ميگفت و ميگفت … از نالههاي نيمه شب مادر … كمر خميدة پدر، از داغ دل خودش، آنقدر ميگفت تا مزار خواهر را بالين خود ميكرد آنگاه چشمان قهوهاياش را ارام ميبست تا با رؤياهاي خواهر در آميزد.
خورشيد دامان زردش را از دشت بر ميچيد و آهنگ غربت زاي غروب بر فضاي غريب قبرستان طنين ميانداخت. نقاب سرخ شفق بر رخ خورشيد كشيده ميشد و هواي شرجي تبآلودي همه جا را پر ميكرد.
نسيم نيمه خنكي موهاي خرمايياش را نوازش داد و او را از عمق رؤياهاي رنگينش خارج كرد. با شتاب بلند شد و بيدرنگ قاب عكس را بغل كرد و به سوي خانه روانه شد. رفت تا با طلوع دوباره خورشيد به ميعادگاه هميشگياش باز گردد.
وقتي به خانه رسيد مادر مضطربش را ديد كه از دورياش نگران و بيتاب به خود ميپيچيد. با ورودش قلب مادر آرامش دوباره يافت و او را از اينگونه رفتن و نيامدن مورد نكوهش مادرانه قرار داد و گفت: تو ميدوني كه پس از خواهرت تنها اميد مني! پس قلب مادر رو بيش از اين نلرزون!
دخترك شبنم گلبرگ گونههاي داغ مادر را پاك مرد و به جايش گلبوسهاي كاشت و قول داد تا همدم هميشگياش باشد.
مادر رفت تا بساط شب بگسترد. و دخترك در اتاق تنهايي به اجتماع خاطرهها تكيه كرده بود. اما اين سكوت ديري نپاييد و به ناگاه صداي مهيب انفجار صاعقهاي برفراز شب انداخت. و همه جا ناگهان فرو پاشيد صداي فرياد مادر او را به يكباره به طرف آشپزخانه كشاند و سفره دل مادر را در ميان صحن پهن شده ديد و از هوش رفت…!
بار ديگر ماجرايي در گذر زمان براي خانوادهاي داغديده تكرار شد و ذهن بيهوش دختر به زماني برگشت كه…
عقربههاي ساعت 6 ضربه به ديوار زمان كوبيد. برگهاي تاريخ روي صفحه 31 شهريور سال 59 كه اولين انفجار سكوت شهر را شكست. آن شب تمام خانه ويران شد و آشيانه شاديهايشان از درخت هستي سقوط كرد. شبي كه به تاريكي شلاق بر اندام زمان ميزد و ضربات سهمگينش پشت لحظهها را ميخراشيد. و از سويي آتش گلولههاي اهريمن چراغ خانههاي ويران ميشد. دلها سوختهتر از سوزش گرماي شهريور! لبها خشكيدهتر از زميني تشنه! و چشمها شرجيتر از هواي دم كرده!
آن شب وقتي پدر از محل كار برگشت به جاي لبخندهاي كودكانه گل مريمش اخم روزگار در ويرانه محلي خانه را پر كرده بود. حيران و مضطرب به جستجوي دلبندانش شتافت و هر چه بيشتر جست كمتر يافت. عرق سرد ناكامي از چروكهاي پيشانياش رخسار تكيده را ميشست. دستهاي بيجانش گاه ستون پاهاي لرزانش ميشد تا قدمي از قدمي ديگر سبقت بگيرد شايد نشاني بيابد.
بالاخره وقتي شب نيمهاي از چادر سياهش را بر فضاي كشيده بود در ويرانههاي خانه همسايه همسر مجروحش را يافت. سپس سراغ فرزندانش را گرفت و آنگاه كه با بياطلاعي همسرش مواجه شد نالههاي كمرنگ اميد از ديدگانش رخت بربست.
تن نيمه جان همسر را به بيمارستان رساند و در ميان انبوه مجروحين جايي براي مداوايش جست و پس از آن به جستجوي گم شدهاش پرداخت. تمام نقاط ممكن را از گامهاي انديشه گذراند. اما تلاشش بينتيجه ماند و جز بياثري، اثري از آنها نيافت. چند روز بعد شنيد كه اجساد شهداي حادثه را به آغوش خاك گرم و آتشين خرمشهر سپردهاند. از آن پس صورتي از يك قبري خيالي بر خاك قبرستان بست تا گاهگاهي مرهم زخم و محرم رازهاي دلش باشد… قبري كوچك به اندازه قامت خردسال خورشيد لقاي شيرين بيانش قبري كه در تخيلاتش گل مريم پرپرش را در آن كاشته و هر روز از چشمه اشك بوته خشكيده را آبياري مينمايد.
دخترك چشمان بيفروغش را به آرامي گشود و با صداي گرم پرستار متوجه فضاي سرد بيمارستان شد. به سختي از جا بلند شد نگاهي به اطراف انداخت انگار به دنبال گمشدهاي ميگشت. نگاه پرسشگرش را پس از چرخش در اتاق خاموش چشمان خيره و حيران پرستار انداخت و سراغ مادر را گرفت.
پرستار دستي پر از مهر بر موهايش كشيد و او را در مورد سلامتي مادرش مطمئن ساخت. از تخت پائين آمد و بيآنكه نگران عكسالعمل پرستار باشد از اتاق خارج شد و دور از چشمان متصديان بيمارستان با گامهاي بي رمق به سوي ميعادگاه خود شتافت تا آنچه ديده است و بر او گذشته را براي خواهر به خاك غنودهاش باز گويد. اما وقتي به قبرستان رسيد دشمن از خاك مزارش هم نگذشته بود.
- نویسنده : یزد فردا
- منبع خبر : خبرگزاری فردا
دوشنبه 20,ژانویه,2025